جغد در کمد لباسها وول میخورَد. سعی میکند در شلوغی لباسها بالهایش را به هم بزند. نمیداند چهطور از پنجرهی بسته گذشته و آنقدر بیصدا وارد خانه شده که خواب زن و مرد جوان را آشفته نکرد. جغد آرام میگیرد و منتظر میماند.
***
زن زودتر بیدار میشود. فکر میکند که صدای شیون شنیده است. مرد را تکان میدهد. نگاهاش میکند.
***
مرد وارد واحد 7 میشود. بلند صدا میزند ولی پاسخی نمیشنود. به آشپزخانه نگاهی میاندازد. دستشویی را دید میزند. به اتاق خواب که سرک میکشد پرهیب برهنهی زن را روی تخت تشخیص میدهد. جلوتر میرود و دستاناش را بر پستانهای درشت زن میگذارد. زن، دستاناش را بر پشت مرد حلقه کرده و تکانش میدهد. نگاهاش میکند.
***
جغد، با سروصدا از کمد بیرون میآید. زن، هراسان از خواب میپرد. آن را میبیند. مرد را تکان میدهد؛ پستانهایاش میلرزد. جغد، نگاه میکند. جغد را، نگاه میکند. مرد، خوابزده راه میافتد. از واحد 7 میرود بیرون.
***
جغد بر سینههای زن نشسته است. از زیر چنگالهایاش، خون بر پوستِ سفیدِ پستانِ متورمِ زن، جاریست.
سرش را که از روی کتاب بلند کرد، ساعت اولین چیزی بود که روبهرویش بود. نگاهی به پنجرهی پشت سرش انداخت. خیس بود از باران. نمیتوانست ادامه دهد. میبایست اندکی دست نگاه دارد. صدای جیرجیر صندلی زیرش بلند شد وقتی که میخواست خودش را تکان بدهد. از پشت میز بلند شد؛ کتابها را بست و رفت جلوی آینه. چیزی حس نکرد. جلوی پنجره که رفت تازه شدت باران را احساس کرد. از آن بارانهای مخصوص اینجا. ریز و پیوسته. آرام اما سمج و مداوم. هوا کمکم داشت تاریک میشد که تصمیم گرفت بزند بیرون. از در حیاط که بیرون میرفت جیبهایش را گشت. فکر کرد یادش رفته اما آنجا بود. کبریت توی جیب راست شلوارش. برآمدگیاش را که حس کرد خیالش راحت شد. لازم بود اندکی برود تا برسد به ریل راهآهن پشت کوچه. باران همچنان میبارید. قلوهسنگهای ریز و درشت روی ریل مزاحم راه رفتنش بود. اما انگار حسشان نمیکرد. کنار ریل، کورهراهی بود و آنطرفتر، شالیزار برنج که ساقههای برنجاش، تازهتازه داشتند بلند میشدند. البته اگر این بارانها دست برمیداشتند. ذرهذره داشت خیس میشد. اول موهایش و بعد هم لباسهایش. به پیچ ریل نگاه کرد که داشت توی مه رقیق گم میشد. و راه کنار ریل که انگار دلش میخواست همهجا از ریل آهنی تقلید کند؛ او هم سعی میکرد خودش را در پیچ دور مهآلود پنهان کند. همهی اینها به نظرش مسخره آمد. صدایی از پشت سرش شنید. صدای باران بود که خودش را بر سکوت تحمیل کرده بود. راه که میرفت سنگهای لیز روی ریل از زیر پایش در میرفتند. با سماجت ادامه میداد. حالا کمکم داشت از محوطهی شهر خارج میشد. بعد از شهر، حالا دو طرف ریل شالیزار بود، میبایست سبز باشد اما در این هوا بیشتر به آبی میبرد. شاید هم سرمهای. نمیتوانست خوب تشخیص بدهد. شیشهی عینکش خیس شده بود و چیزها از پشت این شیشهها شکل خودشان نبودند. خواست شیشهها را با پیراهنش پاک کند اما کاری از پیش نبرد. تارتر شده بودند. هر طور که بود فرقی نداشت. دستهایش را بهزور در جیب شلوار خیسش فرو کرد. دوباره برآمدگی کبریت را حس کرد. آوردش بیرون. آن هم داشت خیش میشد. از جیب پیراهنش سیگار را درآورد. نمکشیده بود. با هر زحمتی که بود سیگار نمکشیده را با کبریت نیمهخیسش روشن کرد. طعمش عوض شده بود. بادی که میپیچید توی پیراهنش داشت میلرزاندش. تصمیم گرفت روی ریل بنشیند. دوباره به پیچ دور از دسترس مهگرفتهی خیس نگاه کرد. انگار داشت بازیش میداد. هرچه میرفت بهش نمیرسید. فرار میکرد و پشت مه که حالا داشت غلیظتر میشد، قایم میشد. تاریکی هوا را هم اگر اضافه میکردی که هیچ. سیگار داشت تمام میشد. نشست روی ریل. خیسی شلوارش را میتوانست احساس کند. به باریکهی راه که نگاه کرد، دیدش. نتوانست بفهمد که چرا قبلش صدایش را نشنیده است. صدای چرخیدن. مرد سوار بر دوچرخهاش به آهستگی نزدیک میشد. دوچرخهاش کهنه بود، مثل خودش. نتوانست سنش را حدس بزند ولی فکر کرد باید پیر باشد. نمیدانست ولی میبایست پیر باشد. به چرخهای دوچرخه نگاه کرد که مرد را به او نزدیک میکردند. آهسته رکاب میزد و صدایی از دوچرخه بلند نمیشد. شاید هم زیر صدای باران گم شده بود. سیگارش را که لای علفها پزت میکرد، مرد و دوچرخه رد شده بودند. چمباتمه نشسته بود و به روبهروی محو نگاه میکرد. صدای غورباقهها هم درآمده بود. سکوت و صدای غورباقهها. و چرخهای دوچرخه که فقط بلد بودند دور خودشان بچرخند. میخواست سیگار دیگری روشن کند ولی نکرد. نور شدیدی را دید که داشت از پشت پیچ به او نزدیک میشد.نور زرد پررنگ متضاد با فضای دوروبرش. زرد و گرم. صدا را هم حالا میشنید. سوت ممتد قطار که لحظهای قطع نمیشد. نمیدانست چرا؟ فاصلهشان زیاد بود. هنوز که نرسیده بود، چرا سوت میکشید؟ دوباره مرد پیر را دید که اینبار خیره نگاهش میکرد. دوچرخهاش نبود. حسابی زیر باران آبلمبو شده بود. زل زده بود به خیسی هیکلش. نشسته روی ریل دوباره سوت قطار را شنید. این بار خیلی نزدیک بود. گرمای دیزل و چرخهایش را میتوانست احساس کند. کبریت را آورد بیرون. اما کاملا خیس بود. پیرمرد خواست فریاد بکشد اما فقط نگاه کرد او را که نشسته بود روی ریلهای براق. قطار که رسید او را چند متری به هوا پرت کرد و آنطرف پل انداختش روی علفها. پیرمرد برگشت و سوار دوچرخهاش شد و آهسته آهسته، مثل همیشه شروع به رکاب زدن کرد. به عقب که نگاه کرد قطار را دید که ایستاده و از بدن خیسش بخار بلند میشود. بخار گرم زیر نور زرد دیزل.
کلید را توی دستش تکان داد. خوب شد که یادش مانده بود که کلید دروازه را بردارد. دروازه را بیصدا باز کرد. باران داشت قطع میشد. از لباسهای پهن شده روی بند، آب میچکید. برشان داشت و گذاشتشان روی پلهها. کفشش را درآورد و از پلهها رفت بالا. رفت به اتاقش. لباسهای خیسش را که عوض میکرد نگاهش افتاد به کتابها. حالا صدای جیرجیر صندلی تبدیل به خاطرهای دور شده بود. از بیرون، صدای اذان صبح میآمد.
خرداد هشتاد و دو
زن میانسال، آخرین حقوقاَش را گرفت و حساباَش را بَست. دیدزنان و مدارکِ
افتتاحِ حسابْ در دست، برای گرفتنِ اولینْ حقوق، منتظرم. و خوشحال؛ مانندِ زن.
بعد سه سال دیدماش. برای ندیدنش زمان زیادی بود. ناسلامتی یه وقتی دوستی صمیمی بود. رفیق گرمابه و گلستان. از اون دوستیهایی که فقط تو دوران دانشجویی و تو خوابگاه اتفاق میفتن. زیاد تغییر نکرده بود. پیشونیش فقط یه ذره بلندتر شده بود و چشماش یه ذره گود رفتهتر. اوایلش داشت خوب برگزار میشد. کلی خندیدیم و یاد گذشتهها کردیم. خوبی قضیه این بود که سوار ماشین بودیم و سرمای بیرون رو زیاد احساس نمیکردیم. یه ربع که گذشت، مجبور شدم نوار روشن کنم؛ چون سکوت بینمون کمکم داشت اذیت میکرد. گفتم جایی رو میشناسی که هنوز هم قلیون داشته باشه؟ میشناخت. پارکینگ سه، ساحل بابلسر. قلیونو که میکشیدیم، مجبور شدم از چیزهایی صحبت کنم که بیربط به نظر میرسید. رد صلاحیتها و اینکه بعد n سال، ساحل دریا از برف سفیدپوش شده. یاد خوابگاه افتادم که چرا اونجا اینجوری نبود که مجبور بشیم چرتو پرت بگیم در واقع. وقتی صحبت میکردم، به دریا نگاه میکرد، شوخی نمیکرد مثل قدیمترها. یه موقعی آخه بمب خنده بود، ولی آدمی که الان جلوم نشسته بود، ربطی نداشت به کسی من میشناختم. شاید اون هم همین حسو نسبت به من داشت. شاید به همین خاطر تو چشمام نگاه نمیکرد. قلیون رو به زور تموم کردیم و بعدش من سردرد بدی گرفتم. یه جور همزمان احساس کردیم که باید از کافه بریم بیرون. میدونستم که تموم شدن قلیون مترادف اینه که برسونمش در خونشون و خداحافظ. میدونستم که اون هم میدونه. دلم میخواست زودتر تموم شه. دیگه سعی نکردیم که حرف بزنیم. رسوندمش و یه تعارف کرد که بریم بالا. تشکر کردم و پامو گذاشتم رو گاز. کاش نمیدیدمش.
.
.
چو برخیزند
بنشانند
نهالِ شوق در خاطر
نوک زد و فرار کرد
کلاغ به لاشهی سگ
در میان جاده
ترمز کردم
گریخت
کلاغ از روی لاشهی سگ
***
از م.الف:
درب آرایشگاه زنانه
پیرمرد چشمچران
* در چهارراه بابلسر، دماوند، تقاطع حکیم - فضلالله و خیابان گلشن ایستادهام.
* بین چهار بقالی این دور و بر، "مغازه درخشان" را دوستتر دارم. مثل "بقالی شیرصولت" میماند در کوی فردوس تبریز. درست بغل شاهگلی. با آب یخزدهای که وسوسهی محال پاتیناژ را زنده میکرد. هه هه، پاتیناژ تو تبریز، اون هم تو شاهگلی. مثل orgy میمونه تو public.
* زیاد حسهای نوستالژیایی دارم. هر چند مدتها تقبیحاش میکردم ولی انگار گریزی نیست.
* شد آنچه شد؛ روزهی چلروزه را گویی با پِشکل افطار کردهام.
* اینبار شعبان است. من تنها، اینجا و عاصی در شمال.
* شش جهت است این جهان قبله در او یکی مجوی. برای من که عجالتن چهار جهت است، جلالالدین.
* پشت نیسان وانت دیشبی که نارنگیهای مسافرِ تهراناش تا رسیدن، زهرهترک شدند از رانندگیِ ساربانشان، نوشته بود: من غلام قمرم. حالا چه الاعمال بالنیات اُر نات، خوشمان آمد.
* بیرون رستوران، نرسیده به دماوند، تو سرمای هوا ایستاده منتظر تمام شدن شام راننده سمند زرد رنگی بودیم که مشغول خوردن شام رانندهای هزار تومنیاش بود. ربع ساعت بعد، بیرون اومدنا با احتیاط پرسید: تحمل میکنید سیگارمون رو هم بکشیم؟ قبل از تمام شدن سؤالاش، یک نخ از پالمال آبیم رو روشن کردم. یکی هم به بغلیم دادم و فندکو گرفتم زیر عقابی راننده سمند زرد. گفت: همه شناگرن.
* ای شا..دم به طبع صداسیما. اولش لاتزیو رئال بهجای لیورپول مارسی؛ حالا هم رم منچستر بهجای لیون گلاسکو.
* کِرت وُنهگات پالمال میکشید خدابیامرز. روزی دو پاکت. ولی تو هشتاد و هفت سالگی بهخاطر سقوط از ارتفاع مرد. سلاخخانه، اسلپاستیک، شب مادر، گالاپاگوس و اپیکاک. حالا که هم وونهگات مرده و هم لایت شده پاکتی هزار و صد تومن، اینکه داداش یانکیمون هم پالمال میکشید، مهم شده.
* برای قدبلند عینکی: سیگار کشیدن و رفتن به انجمنهای ترک سیگار، دو انتخاب بدیل هستند یا مکمل؟
خانه گرم باشد و من عرق کنم و عاصی هنوز هم بلرزد که چقدر سرد است اینجا. من دلم بسوزد و لای پنجرهی هال که یواشکی باز کردهام را ببندم. پیچ رادیاتور را خلاف میلَم باز کنم و دوباره شرشر چشمهی خانهی کوچک ما راه بیفتد. بترسم از پایین آمدن گاه و بیگاه فشار عاصی، از مورمور شدناَش و از شوخیهای گاه جدیاّش که دارم اِماِس میگیرم. آبقند به دست کنارش بنشینم که بخور عسلم، چیزی نیست، خوب میشوی. انار و گوجه فرنگی و جگر و گوشت قرمز و fefol توی ذهنم با هم قاطی بشوند و سرمای نوک انگشتان پایش را درمان کنند. دلم بسوزد از اینکه مجبور بود بین تبریز رفتن و رنگ مو، یکی را انتخاب کند. و حالا پشیمان باشد که چرا اولی را انتخاب نکرد. دلم تنگ بشود برای کوههای تبریز که چقدر برای شمالیهای خشکی ندیدهای مثل ما عجیب بود اینکه مجبور بودیم هیزم را هم با خودمان ببریم، و چقدر زود میتوانستی آتشت را علم کنی حتی با یک کبریت و یادم بیاید چوبهای مرطوب شمال را که حتی با زور نفت هم نمیسوختند. که چقدر سیگارهایمان زود خشک میشد. که چقدر لذتبخش بود بود صبحانهی کوه وقتی فقط یک ساعت از حرکت کردنت گذشته بود. یادم بیاید آسمان وسیعِ تبریز را. یادم بیاید زمانی را که میتوانستیم شبروی کنیم و تبریز را چنان بگردیم که انگار پا به سرزمینی یکسر دستنخورده گذاشتهایم. که ذوق کنیم از پیدا کردن پارکی کوچک در محلهای که هیچوقت دوباره پیدایش نکردیم.
پ.ن.1 عق زدن و استفراغ کردن چه شایع شده بین دوستان؛ به جای نوشتن می گوییم عق زدنِ فکر جای گریه، عق زدنِ چشم. نوشیدن عقِّ دیگری حتی.
پ.ن.2 رُمّادی، انبار مصالح ساختمانییه لامصب. میشه باهاش دست کم سفتچینی سه تا وبلاگو انجام داد. واسه نازککاریها و نماش هم... خدا کریمه
زیباترین زنِ جهان را به همراه مردی دیدم
که نگاهش در پی حرکاتِ اندامِ آن دیگری بود
روشنفکرترینشان،
آنکه نیچه را بلعیده بود
و بتهوون را در کیفی دستی با خود حمل میکرد؛
را در آغوش مردی دیدم که در جستوجوهای هر روزهاش
بهدنبال جفتی دستنایافتنیتر میگشت
مردی را دیدم که پول را با زیبایی تاخت میزد
پول را با فضیلت
با قانون
امنیت.
مردی را دیدم که حقیقت را میخرید
پول را میخرید
و دستنایافتنیترین را
شجاعت با حماقت رابطهی نزدیکی داره، فقط نتیجهس که از هم جداشون میکنه.
***
شجاعتهایمان
آخرین مالش بود
بر ارضای شهوتِ شمشیرِ شرزهشهریاران
حتی اگر به نقاضتِ نتایج نمیانجامید
حتی اگر عین بلاهتِ ناب بود.
پ.ن.1 که رنجِ بار، بر گاو است و آید ناله از گردون
پ.ن.2 که رنجِ یکی، راحت دیگریست
پ.ن.3 که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن