1
پیرمرد، نشسته بر لبهی سکوی خروجی متروی نواب، شاخههای مریم را از این دست به آن دست میدهد و خودش را بیشتر در کاپشن سربازی کهنهاش میپیچد. به بوی مریم جلو میروم و شاخهی پر و پیمانی را انتخاب میکنم. چند حاجی؟ سیصد. هزاری را میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. بعد از چند دقیقه، دستهای لرزانش دو تا پانصدی پس میدهد. از بین پولهایش، یک دویستی برمیدارم و پانصدی را پس میدهم. نگاهی میکند و سرش را میاندازد پایین.
مریمها تا صبح، در گرمای هال خانه، پژمرده شدند.
2
یک تن ماهی، دو تا تخممرغ و پنج نخ مگنای سفید؛ منتظر است تا بقال سر کوچه باقی پولش را بدهد که وارد مغازه میشوم. وینستون مدیوم هر شبهام را میخرم و میآیم بیرون. سر پیچ کوچه که فقط یک نفر از آن رد میشود، دوباره کارگر افغانی را میبینم. خریدهایش را دست گرفته و کنار میایستد تا اول من رد شوم.
پستاَم میآید. حالتی مراست که شرار نوشتن را مجال خاموشی نخواهم داد؛ خلاف همیشه. نور کم و برودت لاجرم، تدخین بسیار و خماریِ ناگوار، چناناَم در فشار نهشته است که آمد و شد پیاپی و چندپارهگیِ روزمرهگی، چناناَم نکرده بود. اینگونه باد.
اول اینکه، نومید شدم از خواندن "دیوانگی در بروکلین". اسطورهی ذهنیِ برساخته شده از خواندن "سهگانه نیویورک"، یکسره بر باد رفت. شکر که آن دیگری –وونه گاتِ قهرمان- بمرد و مجال اسطورهشکنی و آشنایی زدایی را به گور برد. هی هو؛ اینگونه باد.
دوم اینکه، تهرانِ بارانی، از آن حرفهاست. این شهرِ غمگین، بدون اِلِمان* باران و ابر، آنقدر دلمرده و همیشهگی است که عمری را و قومی را کفایت کند، چنان که عمری دگر بباید. ببین که باران و پاییز چه بر سر آن میآورد. کاش جای مرتضی بودم، در سپرده به زمین. کاش جای پسرک بودم در into the wild. کاش جای خوداَم بودم در خوابگاه شهرک. که حالا دور است. دور.
سه دیگر آنکه، پریروز - دوستان میدانند که هر آنچه گذشته است را پریروز میخوانم- نشسته بر صندلیِ گودرفتهی میدیباسی نارنجی رنگ، در میانههای راه تهران، آنجا که دانههای تگرگ بر شیشهی بخارگرفتهی کنار دستاَم میخورد و صدایش آراماَم میکرد، به یاد تناقضی دیرین افتادم. نه، ابتدا به "الف" بورخس فکر میکردم که میانبر زدم و ناگه رسیدم به آن لعنتی. که ابدیت اصلن یعنی چه؟ تا کی دقیقن؟ ذهنِ پراگما که ابدیت نمیشناسد، میشناسد؟ پیشترها دغدغهی اصلیاَم این بود که پس از مرگ، تا کی باید در بهشت یا جهنم ماند؟ حال که بهشت و جهنم شوخیِ بچهگولزنکی بیشتر نمینماید، آن تناقض اینگونه رنگ عوض کرده است که اصولن پس از مرگ تا کی؟ معمولن اینگونه خود را تسلی میدهم که مفهوم زمان، متعلق است به جهان ماده و در جهانی غیر از آنچه همه میشناسیم، زمان، بیمعنیست. ناگزیر ابد نیز بیمعنا خواهد بود. اما میدانم که بنیان این جواب، تا چه پایه سست است. اتفاقی که معمولن در این شرایط برایاَم پیش میآید این است که میدیباس ترمزی شدید میزند؛ یا عادل فردوسیپور داد میزند که چی کار میکنه این بازیکن و من سقوطِ آزاد میکنم به روزمرهگی همیشهگی. یادم میرود تا بار دیگر. که نمیدانم کِی خواهد بود.
چهارم آنکه، در همان میدیباسِ معمولن نارنجی و در همان مسیر تهران- شمال که باشی، از گردنهی همیشه مهگرفتهی گدوک که سرازیر شوی به سوی سرسبزی شمال، جاییست که سه نفر از چهار جدّ من، آنجا خفتهاند. برای همیشه. طنز قضیه اینجاست که ایشان هر چه در زندهگی از هم دور بودند، به گاه مرگ به یکدگر نزدیکاَند. قرابتی ابدی. مسأله از اینجا شروع میشود که هر وقت که از این منطقه عبور میکنم - یعنی دقیقن هفتهای دوبار، یک بار رفت و یکبار برگشت، مثل مهدی رفت و برگشت**- ناخواسته و خودکار، فاتحهای میفرستم، اشتراکی. یکی برای هر سه. و تناقض معمولن معتبر این است که معتقداَم که این، کاریست عبث. شاید هم خندهدار که تو آیهای بخوانی – متنی به زبان عربی- و مُرده، در آن دنیا، خوش به حالاَش بشود. میدانم و میخوانم! قدرت تربیت است یا چیزی دیگر؟ نمیدانم.
* اعراب گذاشتم، نه به قصد توهین به مخاطب، از این رو که خود معمولن المان را آلمان میخوانم.
** اشاره به زمانی که مهدی کله معروف به مهدی هاشمینسب، بازیکن پرسپولیس بود و به رقیب دیرین دو بار گل زد؛ هر دو با سر، یکبار بازی رفت و یکبار برگشت.
- خواستم مطابق دستور زبان مورد استفادهی شاملو بنویسم، (زندهگی جای زندگی و …) اما حالا میفهمم که دشوار است، پس ما چی کار میکنیم؟ بیخیال میشویم.
- شمع پنجم رو هم فوت میکنم. تنهایی. پنج سال است که میدوم.
انترن جوان در لباس سفیداش رفت به طرف تخت بیمار./span>>/>
- امروز انگار حالت بهتره، نه آقا طاهر؟
- آره این چند وقته احساس خوبی دارم. فکر میکنم که از دستاش در میرم.
- به هر حال امکانات اونجا خیلی بهتره. شیوههای جراحیشان هم جدیدتره. اصلا درسدن به خاطر جراحیهای سرطانیاش معروفه.
حرفاش را خورد و خودش را سرزنش کرد که چرا بر خلاف اصولی که در کلاسها یاد گرفته بود، آنقدر بیپروا در حضور بیمارِ امیدوار به بهبودی، از شدت بیماری حرف زده است. برای اینکه فضای سرد بعد از آخرین جملهاش را تلطیف کند، گفت.
- حالا کی قراره اعزام شین، آقا طاهر؟
- تا آخر ماه اگه خدا بخواد.
طاهر دراز کشیده روی تخت، از بالای پاهایاش که در پتوی بیمارستان پیچیده بودشان، پنجرهی خیس از باران را نگاه کرد. شهر را در عصر نمناک پاییزی تجسم کرد و خیالپردازیهای همیشگیاش را شروع کرد. مثل همهی شبهای بلند بیمارستان. دلاش غنج میزد که خوب میشود. خوب میشود و کابوسهای شبانهی مردناش تمام میشود.
***
آخرهای دورهی انترنیاش بود و مجبور نبود صبح خروسخوان برود بیمارستان. آنهم در سرمای دی ماه که اگر سگ را چوب میزدی از لانهاش بیرون نمیآمد. پیچ خیابان را که تازه تازه داشت طعم شلوغی صبحگاهی را حس میکرد، رد کرد و طبق عادت وسواسگونهاش، آگهیهای چسبانده شده روی دیوارها را خواند. خودش را در لباس گرمش پیچیده بود و سعی میکرد که چالهی آب را با گامی بلند رد کند که آگهی را دید: درگذشت شادروان طاهر قربانی را به اطلاع عموم…ایستاد و دوباره خواند تا مطمئن شود که شرط را از همکارش برده است. با خودش فکر کرد که دفعهی بعد باید بهتر پیشبینی کند. هر چند این هم بد نبود. شرط بسته بود که سه ماه طول میکشد و طرف سر دو ماه مرده بود.
عنوان مطلب نام داستان اول در مجموعه داستانهای کوتاه "یوزپلنگانی که با من دویدهاند" است، نوشتهی مرحوم بیژن نجدی.
برایتان جشن میگیریم
هر چند میدانیم "بگو، عشقام" گفتنهایتان خواهد مرد.
برایتان جشن میگیریم
هر چند میدانیم بدنهایتان عادی خواهد شد
برای آن دیگری؛
کشف خواهد مرد.
برایتان جشن میگیریم
هر چند میدانیم
دروغ خواهد آمد، اعتماد خواهد مرد؛ بهانه پدیدار خواهد شد؛
و عشقتان دیر نخواهد پایید.
برایتان جشن میگیریم؛
هر چند به یقین میدانیم همگی،
غمِ نان عاقبت پیروز خواهد شد
و خواهد بلعید
شرر خُردتان را.
دوستی روایت کرد از یک پزشک و یک آهن فروش. پزشک، دامادِ کوچکتر بود و آهن فروش، دامادِ بزرگتر. بر عکس زنهاشان که همه شباهت بودند، هیچ چیز این دو ماننده نبود که هیچ، گویی در دو سرطیف تفاوت ایستاده بودند. یکی آنچنان بندی قواعدِ نوشته بود که به یقین هیچ شبی را تا صبح زنده نگاه نداشت که فردا را به تمام بخوابد؛ هیچ طعمِ ایستادن بر لبه را نچشید و به گمان، اگر شهوت مانعاش نبود، لبان زن را نیز نمیبوسید، مبادا که مرضی مسری راهِ سلامتاش بزند. آن دیگری، شکمبارهای، بادهنوشی استوار که شبی بی باده سر بر بالین ننهاد، از بیدار باشِ صبح تا گاهِ چاشت، دودِ اولین بیست نخ را با ولع به درون میکشید و تا هنگامِ خفتن، سومین بیست نخ را نیز خاکستر کرده بود، آن چنان که به یاد ندارماش، مگر با شارب زردش از زور دود سیگار و بساط کباب و چارلیتری عرق گوشهی انبار.
آهنفروش، نمرد تا آن گاه که خود پزشک را در گور کرد، در سن پنجاه و اندی. خود، سالی دَه بعد از پزشک زیست، همه در کار لذتی جدید.
به دعوتِ دانشجو. آن که پرسیدمان اگر روزی به انتهای عمرت باقی باشد، چه خواهی کرد؟
تکنوازی دوتارِ حاج قربان تو شب سکوت کویرو هزار بار گوش میکنم. تخیلات جنسیم رو عملی میکنم. صد سال تنهایی و ناتور دشت و شب مادر و تقدیم به ازمه رو یه بار دیگه تورق میکنم. نشئه میکنم. قطعن تهران نمیمونم.
توی حیاط برای خودم یللی میروم که بو به دماغم میخورد. صبح به این زودی و بو به این خوبی؟ باید از آشپزخانه باشد. هر چند قاطیاش بوی زهم و خامی هم هست، اما به ریسکاش میارزد. پشت درختِ انجیرِ حیاط سنگر میگیرم تا زن[1] از خانه برود بیرون. حالا وقتش است. به سرعت خودم را از راهپلهها میکشم بالا و وارد آشپزخانه میشوم. احتیاط میکنم تا کیسهی نایلونی خوشبو را بیصدا از روی سینک بردارم و دوباره برگردم توی حیاط. فعلن صدایی نیست. مشغول ماهی اول میشوم که. . . پیش پیش پیشتِ. سرِ ماهیِ یخزده را به دندان میگیرم و الفرار. دمپایی از کنارم رد میشود و ساقهی نسترن را میشکند. حر.امزاده. مرد[2] فحش میدهد و دودستی میزند توی سرش و سعی میکند تا نسترن را صاف نگهدارد. بدشانس است بیچاره. تا آنجایی که من میدانم، زن عاشق نسترنهای حیاط است.
به مسافرکشها نمیبُرد. تر و تمیز و اتوکشیده، با پژوی عنّابیش جلوی پایم ترمز کرد. کناردستش، زنی روی صندلی جلو نشسته بود که ابتدا فکر کردم همسرش است. تو دلم گفتم مسافرکش را چه به گوشی N95 و هدفون بلوتوث. حدسم اما درست نبود؛ سیدخندان را رد نکرده بودیم که سیل تلفنهایش شروع شد و به جرأت، تا خود انقلاب ادامه داشت.
- نه به جان شما، نقدی اگر بخواهید شاید بتوانم کیلویی چار و هشصد ردیف کنم که دو تُنش میشود نه و ششصد؛ تازه این خرید هفته قبل است، اگر خرید روز باشد کمتر از پنج و صد نیست.
- رضا، ورق استنلس استیل هیژده موجودی داری؟ عجب یزیدی هستی، تو که دیروز میگفتی چار و صد، حالا که من طلبه شدم، شد چار و دویست؟ چی؟ نه، از مرتضی چی؟ نمیتونی ازش واسم بخری؟ بزن تو سرش، چار تومن بِکّن ازش.
- نه، چقدر گیر می دی تو آخه. تو فاطمی هستم. نه، دارم میرم بازار. شاید واسه شام هم نیام خونه. امروز میخوای بری خونهی مامانت؟ مگه قرار نبود پنجشنبه بری؟ ببین فرزانه، امروز میبرمت، ولی عمرن اگه بذارم پنچشنبه هم بری. حالا هم نداریم. امروز میبرمت، ولی پنجشنبه حق نداری بریها. کار نداری؟ خداحافظ. نه، یا امروز یا پنجشنبه. کاری نداری بهت میگم؟ خداحافظ. پشت خطی دارم. خداحافظ.
زن مسافر صندلی جلویی که پیاده شد، راننده کمی مکث کرد و نگاه کشدارش را کشید روی لمبرهای برجستهی زن؛ که داشت از ماشین دور میشد. چند ثانیه بعد که زن لای جمعیت گم شد، راننده به خودش آمد و پایش را گذاشت روی پدال.
بالاخره به آرزویش نرسید. همیشه به من میگفت که "خانم قنبری، تو رو خدا زنگِ آخر رو که زدن، تو یه ذره دیرتر برو، من زود کلاسها رو تمیـــــــــــز میکنم و بعد با هم میریم. میترسم اینجا توی مدرسهی خالی بمیرم". پیر بود و توی قلبش باتری داشت. انگار میدانست که به سال جدید نمیرسد.
بعد از ریختن چایِ زنگِ تفریح دوم بود؛ همکارها آنقدر هول شدند که کسی یادش نیامد به آمبولانس زنگ بزند. وقتی تمام میکرد، توی آبدارخانه تنها بود.
تا گردن فرو رفتهام.
فکر میکردم که "مرا سِّریست با جانان". نه نیست. همه چیز در حد "اجاره خونهی سال دیگه"س و "پرتقال چه گرون شده".
دَر میآیم؟
حالا عشق کتابم به کنار که دلم را خوش میکنم به خواندن کتابِ مترو؛ حالا ایرادی ندارد که مدتهاست به سینما نرفتهام؛ حالا به درک سیاه که چپ و راست کوه رفتن با عاصی را دودَر میکنم. اما اینکه آنقدر خوابم بیاید که برای فوتبال چمپیونز لیگ بیدار نمانم؛ اینکه "کلاغپر" را دوبار به فاصلهی یک هفته در اتوبوسی لکنتی ببینم؛ و اینکه شلوار پارچهای بپوشم و تهریش، که کارم گره نخورد...باید دَر بیایم.