انترن جوان در لباس سفیداش رفت به طرف تخت بیمار./span>>/>
- امروز انگار حالت بهتره، نه آقا طاهر؟
- آره این چند وقته احساس خوبی دارم. فکر میکنم که از دستاش در میرم.
- به هر حال امکانات اونجا خیلی بهتره. شیوههای جراحیشان هم جدیدتره. اصلا درسدن به خاطر جراحیهای سرطانیاش معروفه.
حرفاش را خورد و خودش را سرزنش کرد که چرا بر خلاف اصولی که در کلاسها یاد گرفته بود، آنقدر بیپروا در حضور بیمارِ امیدوار به بهبودی، از شدت بیماری حرف زده است. برای اینکه فضای سرد بعد از آخرین جملهاش را تلطیف کند، گفت.
- حالا کی قراره اعزام شین، آقا طاهر؟
- تا آخر ماه اگه خدا بخواد.
طاهر دراز کشیده روی تخت، از بالای پاهایاش که در پتوی بیمارستان پیچیده بودشان، پنجرهی خیس از باران را نگاه کرد. شهر را در عصر نمناک پاییزی تجسم کرد و خیالپردازیهای همیشگیاش را شروع کرد. مثل همهی شبهای بلند بیمارستان. دلاش غنج میزد که خوب میشود. خوب میشود و کابوسهای شبانهی مردناش تمام میشود.
***
آخرهای دورهی انترنیاش بود و مجبور نبود صبح خروسخوان برود بیمارستان. آنهم در سرمای دی ماه که اگر سگ را چوب میزدی از لانهاش بیرون نمیآمد. پیچ خیابان را که تازه تازه داشت طعم شلوغی صبحگاهی را حس میکرد، رد کرد و طبق عادت وسواسگونهاش، آگهیهای چسبانده شده روی دیوارها را خواند. خودش را در لباس گرمش پیچیده بود و سعی میکرد که چالهی آب را با گامی بلند رد کند که آگهی را دید: درگذشت شادروان طاهر قربانی را به اطلاع عموم…ایستاد و دوباره خواند تا مطمئن شود که شرط را از همکارش برده است. با خودش فکر کرد که دفعهی بعد باید بهتر پیشبینی کند. هر چند این هم بد نبود. شرط بسته بود که سه ماه طول میکشد و طرف سر دو ماه مرده بود.
عنوان مطلب نام داستان اول در مجموعه داستانهای کوتاه "یوزپلنگانی که با من دویدهاند" است، نوشتهی مرحوم بیژن نجدی.