دوستی روایت کرد از یک پزشک و یک آهن فروش. پزشک، دامادِ کوچکتر بود و آهن فروش، دامادِ بزرگتر. بر عکس زنهاشان که همه شباهت بودند، هیچ چیز این دو ماننده نبود که هیچ، گویی در دو سرطیف تفاوت ایستاده بودند. یکی آنچنان بندی قواعدِ نوشته بود که به یقین هیچ شبی را تا صبح زنده نگاه نداشت که فردا را به تمام بخوابد؛ هیچ طعمِ ایستادن بر لبه را نچشید و به گمان، اگر شهوت مانعاش نبود، لبان زن را نیز نمیبوسید، مبادا که مرضی مسری راهِ سلامتاش بزند. آن دیگری، شکمبارهای، بادهنوشی استوار که شبی بی باده سر بر بالین ننهاد، از بیدار باشِ صبح تا گاهِ چاشت، دودِ اولین بیست نخ را با ولع به درون میکشید و تا هنگامِ خفتن، سومین بیست نخ را نیز خاکستر کرده بود، آن چنان که به یاد ندارماش، مگر با شارب زردش از زور دود سیگار و بساط کباب و چارلیتری عرق گوشهی انبار.
آهنفروش، نمرد تا آن گاه که خود پزشک را در گور کرد، در سن پنجاه و اندی. خود، سالی دَه بعد از پزشک زیست، همه در کار لذتی جدید.