ابدیتات را بساز و راهات را به سوی آن.
مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
چه غم از خشکسالی!
وقتی من در درونم
چشمهی آبی رنگی میآفرینم.
برف بدون درخشش.
چه غم؟
وقتی من در قلبم
آتش سرخی میافروزم
چه غم از عشق انسانها؟
وقتی من
عشق را به جاودانهگی
در روحم میآفرینم.
<خوان رامون خیمهنس>
به من که فکر میکنی عصبی میشوی و عصبی که بشوی معدهات درد میگیرد و معدهات که درد بگیرد دهانت ...
بوی دهانت را دوست دارم.
حرف نمی زنم تا بوی الکل دهانم را نشنوی تا مجبور نشوی بگویی
که بوی الکل دهانت را هنگام بوسیدنت دوست دارم.